زُلفا



دارم کتاب سرخِ سفید از مهدی یزدانی خرم رو‌ می‌خونم
چقدر خوب نوشته، 
شروع به همراه شدن با متنش سخته یه کم، 
ولی امان از زمانی که همراهش بشید، 
غرق میشید و دیگه نمی فهمید چند صفحه خوندید و الان صفحه چندید و اصلاً فصل چندمید
خوشم میاد ازش، 
این داستان‌هایی که در دل داستانِ اصلی نویسنده جاخوش کرده رو می‌پسندم، 

نویسنده قلم خوبی داره و تونسته منو که انقدر درگیر صفحه و فصل و آره و اینا هستم رو به خودش بکشونه.

فکر کنم قراره لحظات خوب و خوشی رو با کتابم سپری کنم :-) 


این فضای مجازی لعنتی! 

چقدر خوبه که حدود دو هفته‌ست که فاصله گرفتم، 

گرچه ارتباطم رو کامل قطع نکردم، 

ولی باید به خودم یک بار دیگر یاداوری کنم همه‌ی این‌ها پوچ، بی هدف، بی‌معنی و فایده‌ست، دست کم برای من‌

عکس فلانی با زنش، خواهرش، شوهرش، دخترش وَ وَ وَ وَ استوری و پست قریب به نود و نه درصد همه برای من هیچ سودی نداشتند که هیچ، سرتاسر خسر بودند.

امان از این‌ حاشیه‌های ما را از اصل رانده!! 

حیف که دیر می فهمیم بازیچه شدیم، بازی اصلی یه جا دیگه‌ست

به گمانم باید حواسم را بیشتر جمعِ خودم کنم.


بالاخره انیمیشن How to train your dragon3 رو دیدم، 

چقدر خوشگل بود، 

هم سناریو تر و تمیز، هم گرافیک انیمیشن درست و جذاب،

چطور انقدر بلدن عالی از آب درآرن، 

قشنگ مبهوتِ ریش و سبیلایِ پرپشتِ وایکینگ‌ها، زشتیِ هر چه تمام‌ترِ اژدهاها، 

چشم‌نوازیِ مناظرِ زیبای درخت‌ها، ابرها، دریاها، زمین و آسمان‌ها شدم.

و این اژدها کوچولوی هیکاپ، خشمِ شب، هم مثل سری ۱ و ۲ بسی از ما دل برد. 

و

این که چه فکر و تخیل‌پردازی و استعدادی پشت این انیمیشن بوده، مثل همیشه منو شگفت زده کرد.

 

 

 


این شب‌ها، ساعت که از نیمه می‌گذرد، همان جای همیشگی،  روی مبل دونفره‌‌‌ی نزدیک به تلویزیون می‌نشینم، ن ساتن قرمزم را بغل می‌کنم و کز می‌کنم، صدای مناجات‌خوان در گوشم می‌پیچد و بعد روحم را می‌نوازد و بعدترها می‌فهمم خیسی چشمانم را. 

چند شبی‌ست متوجه نوآوری فیلمبردار شده‌ام و هلی شاتی  که از بالای صحن و سرای حرم فیلم می‌گیرد

هلی شات می‌چرخد و می‌چرخد، در فاصله‌ی چند متریِ زردیِ چشم‌نوازِ گنبد می‌گردد و  یک دور کامل می‌زند، دورت می‌گردد و من حسودی‌ام می‌شود.

این شب‌ها، نیمه‌شب‌ها ماه  خوش قد و قامت را در آسمان پشت پنجره دنبال می‌کنم، به هم لبخند می زنیم و با هم قول و قرار شب بعد را می‌گذاریم

این شب‌ها، ماه مغرور است و  باشکوه، پنداری یک اَبَرماه حقیقی! 

و من این شب‌ها با خودم زمزمه می‌کنم

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم / اندوه بزرگی‌ست چه باشی چه نباشی


خون می‌آید، در دهانم مزه‌ی ترش و ج خون را حس می‌کنم، به سرعت می‌روم سمت دستمال کاغذی و فکری‌ام نکند کمی خون به ته حلقم رفته باشد و بی‌هوا قورتش داده باشم و نکند روزه‌ام باطل شده باشد، دستمالی برمی‌دارم و به لثه‌ی مابین دو دندان پیشم می‌گذارم، همان جای همیشگی، چند ماهی است اگر خونی در دهانم جاری می‌شود، منشأش همان مکان است و مسببش؟ نمی‌دانم

امروز صبح هم زمانی که رو به آینه‌ی اتاقم ایستاده بودم و  موهایم را که چرب شده‌اند برس می‌کشیدم، لکه‌ی قهوه‌ای روشنی را دیدم که روی دندان پیشم مانده بود، کی خون آمده؟ از رنگش این‌گونه برمی‌آید که در خواب، چگونه؟ خودبه‌خود؟دوباره به دنبال دستمال رفتم، این دستمال کاغذی لعنتی که نمی‌دانم اگر نباشد چگونه باید روز را به شب برسانم، 

فکری‌ام، فکر منچستر یونایتدِ قرمز در میان حلقه‌یِ تاتنهامِ سفید، فکر لباسِ سفیدِ آغشته‌ به خونِ  کیوکوشین‌کایِ سی‌ و سه ساله، فکر خونِ جِ روی سفیدیِ دندان‌، فکر سرخ‌ِ سفیدِ مهدیِ یزدانی‌خرم.

 

 

 


بوی خاک می‌آید، باران می‌آید، گونه‌ام را نوازش می دهد چون مادرم که کیلومترها از او دورم و من جانانه دل‌تنگم برایش‌.

عامدانه زیر بخش‌های مسقف حرم ابوتراب (ع) نمی‌رویم، از این رو دوتایی خیسِ خیس می شویم.

با چشمانی خیس از بارانِ اشک ایستاده‌ایم رو به گنبدش

می‌گویم چرا ما دو تا این همه دل بسته‌ی بارانیم؟

شیرین می‌خندد و می‌گوید آب که به خاک برسد چه می‌شود؟ 

_خب، می‌شود گِل.

_گِل!! همان گِل بدبویِ متعفن، همانی که من و تو از آنیمباران که بیاید، تو و من، بیشتر خودمانیم، بیشتر به اصلمان نزدیکتریم و روحمان در این مرحله رهاتر است.

_.

_.

عجیب بوی خاک می‌آید.

 

 

 

* حال فرص کن باران بیاید و تو هم بیایی.


دیشب در پس روضه‌خوانی‌های روضه‌خوان، دلم رفت برای آن غربت و مظلومیتت،

دلم رفت برای آن افطار آخِرت،

برای آن سحرهایی که هیچ گاه چشمان تو را در خواب ندید،

دلم رفت برای آن میخ روی در که سفت کمربندت را چسبید که نرو،

دلم رفت برای آن شیون و بی‌قراری‌های مرغابی‌های کوفه‌ات، 

برای آن زمینی که با صورتِ آغشته به خونِ گرمِ سرِ مبارکت بر آن افتادی، و چه خوشبخت شد خاکی که پدرش را در آغوش کشید.

من اما سخت نگران چاه‌های کوفه‌ام، پس از تو چه کسی بیاید، سرش را درونشان بکند و از دل پردرد خود بنالد و بگرید، 

هان ای یتیم‌های کوفه، یتیم‌تر شوید 

و هان ای فقیران کوفه، فقیرتر شوید، 

بروید خاک بر سر بریزید که علی رفت.

 

+ و چه خونِ دل‌ها خورد علی از آن جماعتِ سر به سجودِ آیه‌خوان و به ظاهر متدین.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها